سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسم الله الرحمن الرحیم _ ظَهَرَ الفَسادُ فی البرّ و البحر بما کَسَبَت ایدی النّاس ---------------->فساد وتباهی ، به خاطر آنچه که مردم خود انجام دادند ، در خشکی ودریا آشکار شد /روم چهل و یک -----------آرمان خواهی انسان مستلزم صبر بر رنجهاست ! پس ای برادر خوبم ! یاد بگیر که در این سیاره رنج صبور ترین انسانها باشی!---------- ساحل را دیده ای که چگونه در آینه آب وارونه انعکاس یافته است ؟ سر آن که دهر بر مراد سفلگان می چرخد این است که دنیا وارونه ی آخرت است ------------- پرستو را با گرما عهدی است که هر بهار تازه می شود . وطن پرستو بهار است و اگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند .--------- جهان امروز در دوران انتقال از یک عصر به عصر دیگری قرار دارد و تا آنگاه که این انتقال به انجام رسد دیگر روی ثبات را به خود نخواهد دید.
   RSS  |   خانه
 
(پنج شنبه 86/6/29 ساعت 12:0 صبح)

غزال غزل

 

بسم الله الرحمن الرحیم

غزال غزل

مطلوب از دفتر حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگریم که زعهد طربم یاد آمد
غزال غزل وحشی است و انیس مجنون بیابان نشین... آن درد نیز که کار عاشق شیدا را به تغزل و ترنم می کشاند، جز در سینه مجنون وحشی بیابان نشین لانه نمی کند.
شهر دام عادات و تعلقات است و مردمان اهل عادتند. این مجنون مردم گریز است و آن غزال مردم نَفور... و اگر شاعر نباشد، چه کسی مردمان را به « ترک عادات » بخواند؟
شاعر نبی نیست و پروای عقل مردمان را ندارد و بر او نیست که طریق رفتن را نیز تعلیم کند. او به ترکِ عادت می خواند، و عالم خلافِ عادات، هم عالم وهم سات و هم عالم عشق. عالم عادات عالم حقیقت و معنی نیست، اما چه بسا شاعران که گمگشتگان دیار وهمند و مصداق این سخن آسمانی که اَنّهُم فی کُلّ وادٍ یَهیموُنَ؛ و چه قلیلند شاعرانی که آنان را درد عشق بخشیده اند و شرفِ حضور.
این درد نیز دردی است که مقیمان شهر عادت دشمنش می دارند، زیرا که از عیش هر روزینگی بازشان می دارد؛ وزغ آنچنان با مرداب خو می گیرد که دریای آزاد را دشمن می دارد. شعر، آواز امواج آن دریای دور و نزدیک است؛ دور است زیرا که مردمان دلبستگان کرانه عادتند، نزدیک است اگر روی از عادات و تعلقات برتابیم. دل شاعر نهنگِ دریای ژرف است و غزال بیابان های دور، و اهل هجرت که کاروانیانند و کشتی نشستگان، خوب می دانند این خمودی که شهر نشینان را گرفته است از چیست.
دل شهرنشینان پرستویی در قفس است. پرستو را با گرما عهدی است که هر بهار تازه می شود. وطن پرستو بهار است و اگر بهار مهاجر است، از پرستو مخواه که بماند. اما وطن مألوف پرستوی دل، فراسوی گرما و سرما و شمال و جنوب، در ماوراست، در ناکجا. ناکجا دیار عدم است و شاعر نیز ناکجا آبادی است.
مردمان مسافر کاروان مرگند، اما خود نمی دانند. مرگ کاروان دار سفر زندگی است. کجاوه ثابت می نماید، اما کاروان در سفر است. شاعر مرگ اندیش است و اهل حضور، و این همه را به مشاهده در می یابد؛ نه با عقل، که با دل. شاعر پروای عقل ندارد و در عمق دل، محضر حقیقت را بی واسطه در می یابد.
شاعر حکایتگر این حضور است؛ نه به زبان عقل که « زبان عبارت » است، به « زبان دل » که « زبان اشارت » است. و او در این میانه واسطه ای بیش نیست؛ شعر است که او را برمی گزیند و از زبان و قلمش باز می تابد. فیضان باران را دارد و غلیان آب چشمه را و فوران آتش فشان را. چون باران طبعی لطیف دارد و از آسمان می ریزد، چون آبِ چشمه زلال است و جوششی بی خودانه دارد، و چون آتشفشان سوزان است و فورانی مهیب دارد.
این عدم است که در آینه شعر باز می تابد، اما نه آنکه دعوت به نیست و نیستی کند؛ هستی در آنجاست که مردمان نیستی می انگارند. این عدم آینه هستی مطلق است، نه آنچه نیست انگاران انگاشته اند. شاعر ناکجاآبادی است، اما ناکجاآباد دیار اسیران خاک نیست، و اهل عادت تا آنجا اسیر خاکند که مردگان را اسیر خاک می خوانند و خود را زندگان.
شاعر درویشی خانه به دوش است و در شهر عادات و خانه تعلقات سکنی نمی گیرد. در شهر دلتنگ است. روحی بیابانی دارد و دل به ماندن نمی سپارد. اگر ماندن را لازمه حیات طبیعی بدانی، می ماند، اما با ماندن خو نمی گیرد؛ چون پرستو که با لانه عهد الفت نمی بندد.
شاعر اگر چه از خانه و شهر می گریزد، اما از اصحاب السبیل نیست که چون سائلان در رهگذر مردمان خانه بگیرد. شعر یادِ وطن مألوف آدمی است، و وطن مألوف نه اینجاست که اهل عادت چون موش کور در ظلمتِ خاک ساخته اند؛ شاعر هرگز دعوت به خاک نکرده است.
شاعر هرگز دعوت به خاک نکرده است و این جماعتِ شاعرنمایان را که چشم به مائده های زمینی گشوده اند کجا می توان شاعر دانست؟ شعر اینان جز بازتاب انفعالات نفسانی شان نیست؛ نه از حضور در آن خبری است، نه از درد فراق، نه از شیدایی جمال و هیبت جلال و نه از مستی و بی خودی.
مستان آب انگور از عقل گسسته اند، اما آن عهد را با جهل باز بسته اند؛ ولی مستان می اَلَست، از عقل گسسته اند تا به عشق باز پیوندند. اینان بنیان عقل را خراب کرده اند تا نقش خود پرستی را ویران کنند و شرف حضور یابند:
به می پرستی از آن نقش خود بر آب زدم
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
شعر امروز نیز همواره با شاعران به دَرَک اسفل هرروزینگی هبوط کرده است.
 تحقق خواهد نهاد.

 



  • نویسنده:
  • سید مرتضی آوینی
                                                             نظرات دیگران ( )




    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 5 بازدید
    دیروز: 17 بازدید
    کل بازدیدها: 160045 بازدید

  •   مقالات مورد علاقه

  •   درباره من
  • غزال غزل - دست نوشته های سید مرتضی آوینی
    سید مرتضی آوینی
    آوینی را بهتر بشناسیم...

    Asremoaood.blogfa
    Asremoaood.parsiblog

    درباره من

  •   لوگوی وبلاگ من
  • غزال غزل - دست نوشته های سید مرتضی آوینی


  •   آهنگ وبلاگ من


  •   فهرست موضوعی

  •   مطالب بایگانی شده

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  

  •  لینک دوستان من