• وبلاگ : دست نوشته هاي سيد مرتضي آويني
  • يادداشت : آينه‌ي جادو
  • نظرات : 1 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    الهام و شراره دَم در دانشگاه ايستاده بودند و داشتند صحنه ي تشييع پيکر شهداء را که با حضور دانشجويان زيادي همراه شده بود تماشا ميکردند.


    دراين حال شراره پوزخندي ميزند و به الهام ميگويد: اِلي جون ديگه دانشگاه هم شده قبرستون.


    وقتي پيکر شهداء را به جايگاه ميرسانند، دختردانشجوي که فرزند شهيد است اين متن را ميخواند:


    مزار برخي از شهداء را در دانشگاه قرارد دادند واين باعث غرور ما دانشجويان است که بگوييم ما با عطر شهدا نفس ميکشيم و با جوهر خون شهداء قلم علممان را رنگين ميکنيم و کسي اين را درک ميکند که به حقيقت اين کلام شهيد آويني رسيده باشد: شهداء شاهد بر باطن حقيقت عالمند و همآنها هستند که به ديگران حيات ميبخشند.


    الهام با شنيدن اين حرفهاي دختر شهيد گفت: جمش کن حال نداريم.


    پسر دانشجويي حرف آنها را شنيد و گفت: ببخشيد خانم، خواستم بگم من هزارتا دليل دارم که بگم شما اشتباه ميکنيد اما فقط يه چيز ميگم و ميرم البته شايد ناراحت بشيد ولي من خودمم خواهر دارم شما هم مثل خواهر خودم.


    شراره خنده اي ميکند و ميگويد: برادر عزيزم لطف کنيد حرفتان را بزنيد.


    پسر دانشجو ميگويد: شما و امثال شما تا عمر داريد مديون شهداء هستيد.


    الهام در حالي که آدامسشوميترکوند گفت: نه بابا! و به اتفاق شراره قاه قاه مي خندند.


    پسر دانشجو ادامه داد: چون اگر ايران شهداء را نداشت نيروهاي بعث عراق همون بلايي را به سر شما مي آوردند که به سربعضي از زنها و دختراي عراقي آوردند! منظورم را که ميفهميد؟


    با اين حرف پسر دانشجو، الهام و شراره خندشون را قورت دادند و سرشون را پايين انداختند.