سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسم الله الرحمن الرحیم _ ظَهَرَ الفَسادُ فی البرّ و البحر بما کَسَبَت ایدی النّاس ---------------->فساد وتباهی ، به خاطر آنچه که مردم خود انجام دادند ، در خشکی ودریا آشکار شد /روم چهل و یک -----------آرمان خواهی انسان مستلزم صبر بر رنجهاست ! پس ای برادر خوبم ! یاد بگیر که در این سیاره رنج صبور ترین انسانها باشی!---------- ساحل را دیده ای که چگونه در آینه آب وارونه انعکاس یافته است ؟ سر آن که دهر بر مراد سفلگان می چرخد این است که دنیا وارونه ی آخرت است ------------- پرستو را با گرما عهدی است که هر بهار تازه می شود . وطن پرستو بهار است و اگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند .--------- جهان امروز در دوران انتقال از یک عصر به عصر دیگری قرار دارد و تا آنگاه که این انتقال به انجام رسد دیگر روی ثبات را به خود نخواهد دید.
   RSS  |   خانه
 
(سه شنبه 87/2/10 ساعت 12:0 صبح)

شعر و جنون

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

شعر و جنون

 

اگر « شیدایی » را از انسان بازگیرند، هنر را باز گرفته اند؛ شیدایی جان هنر است، اما خود ریشه در عشق دارد. شیدایی همان جنون همراه عشق است؛ ملازم ازلی عشق، جنون و شیدایی عاطف و معطوف هستند و مُرادف با یکدیگرند.
حق انسان را به جنون ستوده است: اِنّهُ کانَ ظَلوُماً جَهولاً. عاشق مجنون است و مجنون را با «عقل » میانه ای نیست؛ ظلوم است و جهول. و اگر این جنون عشق نبود، با ما بگو که انسان آن امنتِ ازلی را بر کدام گُرده می کشید؟ کدام گُرده است که ثقل این بار صبر آوَرد، جز مجنون ظلوم و جهول؟
در چشم عاشق جز معشوق هیچ نیست. با عاشق بگو که در کار عشق عقل ورزد، نمی تواند. با عاشق بگو که در کار عشق انصاف دهد، نمی تواند، عشق همواره فراتر از عدل و عقل می نشیند؛ جنون نیز. و اصلاً عشّاق می گویند که این جنون عین عدل و عقل است.
عاقلان می گویند: خداوند عادل است. عاشقان می گویند: بَل عدل آن است که معشوق می کند. عاقلان چون گرفتار بلا شوند، گویند شکیبایی ورزیم که این نیز بگذرد، اما عاشقان چون در معرکه بلا درآیند گویند:
اگر با دیگرانش بود میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟
عاشقان عاشق بلایند. دُرّ حیات در احتجاب صدف عشق است و آن را جز در اقیانوس بلا نمی توان یافت؛ در ژرفای اقیانوس بلا. عاشقان غواصان این بحرند و اگر مجنون نباشد، چگونه به دریا زنند؟
کار عشق به شیدایی و جنون می کشد و کار جنون به تغزُّل؛ تغزل ذاتِ هنر است. جنون سرچشمه هنر است و همه، از آن « زمزمه های بی خودانه » آغاز می شود که عاشق با خود دارد، در تنهایی. جنونش را می سراید، و این یعنی تغزل. باباطاهر را ببین! « عریان » است از لباس عقل، و همین جنون برای آنکه شاعر شود کافی است:
مو آن رندُم که عصیان پیشه دیرُم
به دستی جام و دستی شیشه دیرُم
اگر تو بی گناهی، رو مَلک شو
من از حوا و آدم ریشه دیرُم
کار جنون به تغزل می کشد، و چگونه می تواند که نکشد؟ مگر چشمه می تواند که نجوشد؟ و چون می جوشد، مگر می تواند که غلغل نکند؟ چرا آب درعمق زمین نمی ماند و از چشمه ها فرامی جوشد؟ و این آب چیست و چرا در عمق زمین خانه دارد؟
دل « خانه جنون » است. پس ریشه شعر و تغزل نیز در دل است؛ در اعماق دل. اما دل نه آنچنان است که هر چه به عمق آن فرو روی از خود دورتر شوی؛ دل در عمق خویش به اصل وجود می رسد. از عمق دل راهی به آسمان ها گشوده اند.
راز عشق را در این پیغام فاش کرده اند؛ ثُمّ استَوی اِلَی السّماءِ وَهِیَ دُخانٌ فَقالَ لَها و لِلاَرضِ ائتِیا طَوعاً اَو کَرهاً قالَتا اَتَینا طائِعینَ. « فرمود به آسمان و زمین که به سوی من بیایید، خواه یا نا خواه. گفتند: آمدیم از سر طوع و رغبت. » اینجا چه جای کُره است؟
و این عشق است، عشقی که آسمان ها و زمین را به سوی او می کشد. چون فرمود بیایید، دیگر چگونه آب از چشمه ها نجوشد؟ دیگر چگونه غزل ها ناسروده بمانند؟
حق با توست اگر فریاد اعتراض برداری که: « غزل فوران آتش است، نه جوشش آب. » آری، آتش درون است که فوران می کند. و راستی این غم چیست، که هم آتش است و هم آب؟ ناله هم آبی است بر سوز دل و هم بادی است که آتش را دامن می زند؛ یعنی قرار دل عشاق در بی قراری است. آب از چشمه ها می جوشد و تشنگان را سیراب می کند و باز به عمق زمین باز می گردد.
غزل، گاه ترنم غلغل چشمه است:
چو بر شکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته پیوست تازه شد جانش
کجاست هم نفسی تا که شرح غصه دهم
که دل چه می کشد از روزگار هجرانش
و گاه فریاد هوهوی آتش فشان:
این کیست این، این کیست این، هذا جنون العاشقین
از آسمان خوش تر شده در نور او روی زمین
بیهوشی جان هاست این یا گوهر کان هاست این
یا سرو بستان هاست این یا صورت روح الامین
... تغزل بیان شیدایی و جنون است و ذاتِ هنر نیز جز این نیست: تغزل.
فرمود بیایید که گیاه در جست و جوی نور، سر از خاک بیرون می کشد. فرمود بیایید که آفتابگردان جانب شمس را نگاه می دارد... و خودش را بنگر، شمسی دیگر است طالع شده بر افق جالیز؛ یعنی که عاشق تشبه به معشوق می کند. فرمود بیایید؛ پس دیگر چگونه انسان غزل نسراید؟
می سراید، اما حزین. دل بیت الاحزان است و از بیت الاحزان امید مدار که جز ناله حُزن بشنوی. یار، هجران گرفته است تا شوق وصل هماره باشد؛ اما هجران، شوق و حزن را با هم بر می انگیزاند. جهان بی حُزن گو مباد که جهان بی حزن جهان بی عشق است، اما این حزن نه آن حزن است که خواجه فرمود: « کی شعر تَر انگیزد خاطر که حزین باشد؟ » این، آن شرر است که دلسوختگان را بر جان و دل افتاده است تا لیاقت لقا یابند.
آنجا دارالقرار است و قُلناَ اهبطوُا مِنها جَمیعاً حکایتِ هجران و بی قراری ماست، نوشته بر لوح فطرت. و هنر حکایت این بی قراری است، حکایت این غربت. و از همین است که زبان هنر زبان همزبانی است، زبان غربت بنی آدم است در فرقت دارالقرار... و همه با این زبان آُنس دارند؛ چه در کلام جلوه کند، چه در لحن و چه در نقش؛ اُنسی دیرینه به قدمتِ جهان.

 



  • نویسنده:
  • سید مرتضی آوینی
                                                             نظرات دیگران ( )



    (چهارشنبه 86/9/21 ساعت 12:0 صبح)

    راز و رمز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    راز و رمز

    شاعر از محارم راز است؛ گوش در ملکوت دارد و دهان در عالم مُلک و آنچه را که از ملکوت می شنود باز می گوید. حتی آن شاعران که زبان شیطانند، شعر خود را از آسمان دزدیده اند: و حَفِظنها مِن کُلِّ شَیطنٍ رَجیمٍ * اِلاّ مَنِ استَرَقَ السَّمعَ فَاَتبَعَهُ شِهابٌ مُبینٌ.
    مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
    دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
    شاعران یا همنشین شاهدان تنگ دهان و باریک میان ملکوتند و رازدار قدیسان، یا همدم شیاطینند در فراموشخانه های عوالم وهم.
    شاعران همه « لسان الغیب » هستند و اگر خواجه را بدین لقب اختصاص داده اند نه از آن است که دیگر شعرا لسان الغیب نیستند، بل از آن است که این صفت در او به تمامیت و کمال رسیده است.
    این عالم سراسر رمز است، رمزی برای عالم غیب. و آن عالم را از آن موسوم به غیب کرده اند که از چشم سر غایب است، نه از چشم دل. و کلمات بازگوی ظنّ و گمان اسیران زمین گیر عقلند و اگر نه، کلام حقیقت را بر نمی تابد، مگر در کلام آسمانی، آن هم از پس هفتاد هزار بطن؛ یعنی حقیقت هفتاد هزار بار نزول یافته تا در کلمات نشسته و قابل ادراک و توصیف عقل زمین گیر اسیران خاک شده.
    شعر نیز – اگر شعر باشد – ذوبطون است و از مصادیق کلام طیّب:... اَصلُها ثابِتُ و فَرعُها فی السّماءِ. شعر آینه راز است و محارم راز می دانند که راز در بیان نمی آید؛ اشارتی و دیگر هیچ، و همین اشارت نیز به زبان رمز است. زبان شعر زبان رمز است، چرا که راز جز در رمز نمی نشیند. اهل حقیقت مقیمان کوی میخانه اند و شعر جرعه ای است از آن شراب روحانی که بر خاک افشانده اند:
    تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است
    گفتم کنایتی و مکرر نمی کنم
    هرگز نمی شود ز سرِ خود خبر مرا
    تا در میان میکده سر بر نمی کنم
    عالم سراسر رازی است نامشکوف که بر مقیمان حریم حرم نیز جز پرده ای فاش نخواهد شد:
    چو پرده دار به شمشیر می زند همه را
    کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
    آنچه به درک و وصف درآید راز نیست و مگر چیزی هست که در وصف و درک نیاید؟ در این روزگار که روزگار غفلت زدگی است، کسی راز را باور ندارد. آنان به خود و عقل زمین گیر خود ایمان آورده اند و می پرسند: « مگر چیزی هم هست که در درک و وصف نیاید؟ » دانشمندان بر مسند حکما نشسته اند و همگان می انگارند که مرتبت انسان به میزان دانسته های اوست، حال آنکه اهل حکمت می دانند که اینچنین نیست؛ حکمت بر پرسش ها می افزاید، تا آنجا که حکیم عالَم را سراسر رازی نامکشوف ببیند و دریابد که حقیقت، مقصدِ وصول است نه حصول. بال های اشتیاق وصل را باید گشود، که با پای حصول نمی توان بر آسمان بَر شد.
    اهل نظر اگر عقل را در برابر عشق نهاده اند از آن است که عقل اهل اعتبار است و درک و وصف، و محرم راز نیست. اگر منکر راز نشود، او را همین قدر می رسد که دریابد رازی هست، و دیگر هیچ. راز لایُدرک و لایوصَف است و بیرون از حدود اعتباراتِ عقل؛ چشمه ای است مکنون در ظلمات وادی حیرت. اما عقل از حیرت می گریزد. عقل گرفتار عالم حدوث است و از تفکر درقِدَم می گریزد، چرا که آن راز به تفکر گشوده نمی شود. عقل در جست و جوی نور است و راز، پرده نشین سیاهی های ناکجا آبادِ غیب هویت. آنجا عقل جز عِقالی بیش نیست، چرا که اهل تفکر است و گفته اند: تَفَکّرُوا فی الاءِ اللهِ و لا تَتَفَکّروا فی ذاتِ الله. آلاء الله حُجُب ذاتند و مرزی فی مابین عدم و وجود؛ از آن حیث که یار را جلوه می دهند آینه اند و از آن حیث که خود را می نمایانند حجابند و یار را محجوب می دارند. چشم عقل در حجاب می نگرد و از آینه غافل است.
    یار معقول عقل هیچ عاقل نیست و چگونه تواند بود آنجا که لا تُدرِکُهُ الاَبصارُ و لاتُکنِفُهُ العُقُولُ و هُوَ یُدرِکُ الاَبصارَ و یُکنِفُ العُقُولَ و لایُحیطُونَ بِشیءٍ مِن عِلمِهِ اِلاّ بِماشاءَ و قَد اَحاطَ بِکُلّ شَیءٍ عِلماً.
    اینجا که عالم عقل است، آنچه را که معقول واقع نشود راز می خوانند، اما راز تنها منتهی به این معنا نیست؛ عالم راز از آنجا آغاز می شود که عقل به سدرة المنتهی می رسد:
    وه چه بی رنگ و بی نشان که منم
    کی ببینم مرا چنان که منم
    گفتی اسرار در میان آور
    کو میان اندرین میان که منم
    کی شود این روان من ساکن
    اینچنین ساکن روان که منم
    بحر من غرقه گشت هم در خویش
    بوالعجب بهر بیکران که منم
    می شدم در فنا چو مه بی پا
    اینت بی پای پادَوان که منم
    بانگ آمد چه می روی بنگر
    در چنین ظاهر نهان که منم
    راز بی نشان است و رمز نشان بی نشان؛ اشاره ای و دیگر هیچ. عالم وجود، عالم نشانه هاست و عالم بی نشانی، فراسوی وجود در دیار نادیار عدم است و راه از فنا می گذرد. تا خود باقی است، عقل باقی است و حَیّزِ وجود عقل، اعتبار است و ادراک است وتوصیف. و آنچه محاطِ درک و وصف و اعتبار واقع شود، راز نیست. عقل تنها بر آنچه احاطه پذیر است علم می یابد و عالم راز، عالم عدم تناهی است که به حریم آن می توان واصل شد، اما نه به قدم علم که جز به معقولات متناهی راه نمی برد. یار معقول عقل هیچ عاقل نیست، و همین سرچشمه راز در عالم وجود است.

     



  • نویسنده:
  • سید مرتضی آوینی
                                                             نظرات دیگران ( )



    (پنج شنبه 86/6/29 ساعت 12:0 صبح)

    غزال غزل

     

    بسم الله الرحمن الرحیم

    غزال غزل

    مطلوب از دفتر حافظ غزلی نغز بخوان
    تا بگریم که زعهد طربم یاد آمد
    غزال غزل وحشی است و انیس مجنون بیابان نشین... آن درد نیز که کار عاشق شیدا را به تغزل و ترنم می کشاند، جز در سینه مجنون وحشی بیابان نشین لانه نمی کند.
    شهر دام عادات و تعلقات است و مردمان اهل عادتند. این مجنون مردم گریز است و آن غزال مردم نَفور... و اگر شاعر نباشد، چه کسی مردمان را به « ترک عادات » بخواند؟
    شاعر نبی نیست و پروای عقل مردمان را ندارد و بر او نیست که طریق رفتن را نیز تعلیم کند. او به ترکِ عادت می خواند، و عالم خلافِ عادات، هم عالم وهم سات و هم عالم عشق. عالم عادات عالم حقیقت و معنی نیست، اما چه بسا شاعران که گمگشتگان دیار وهمند و مصداق این سخن آسمانی که اَنّهُم فی کُلّ وادٍ یَهیموُنَ؛ و چه قلیلند شاعرانی که آنان را درد عشق بخشیده اند و شرفِ حضور.
    این درد نیز دردی است که مقیمان شهر عادت دشمنش می دارند، زیرا که از عیش هر روزینگی بازشان می دارد؛ وزغ آنچنان با مرداب خو می گیرد که دریای آزاد را دشمن می دارد. شعر، آواز امواج آن دریای دور و نزدیک است؛ دور است زیرا که مردمان دلبستگان کرانه عادتند، نزدیک است اگر روی از عادات و تعلقات برتابیم. دل شاعر نهنگِ دریای ژرف است و غزال بیابان های دور، و اهل هجرت که کاروانیانند و کشتی نشستگان، خوب می دانند این خمودی که شهر نشینان را گرفته است از چیست.
    دل شهرنشینان پرستویی در قفس است. پرستو را با گرما عهدی است که هر بهار تازه می شود. وطن پرستو بهار است و اگر بهار مهاجر است، از پرستو مخواه که بماند. اما وطن مألوف پرستوی دل، فراسوی گرما و سرما و شمال و جنوب، در ماوراست، در ناکجا. ناکجا دیار عدم است و شاعر نیز ناکجا آبادی است.
    مردمان مسافر کاروان مرگند، اما خود نمی دانند. مرگ کاروان دار سفر زندگی است. کجاوه ثابت می نماید، اما کاروان در سفر است. شاعر مرگ اندیش است و اهل حضور، و این همه را به مشاهده در می یابد؛ نه با عقل، که با دل. شاعر پروای عقل ندارد و در عمق دل، محضر حقیقت را بی واسطه در می یابد.
    شاعر حکایتگر این حضور است؛ نه به زبان عقل که « زبان عبارت » است، به « زبان دل » که « زبان اشارت » است. و او در این میانه واسطه ای بیش نیست؛ شعر است که او را برمی گزیند و از زبان و قلمش باز می تابد. فیضان باران را دارد و غلیان آب چشمه را و فوران آتش فشان را. چون باران طبعی لطیف دارد و از آسمان می ریزد، چون آبِ چشمه زلال است و جوششی بی خودانه دارد، و چون آتشفشان سوزان است و فورانی مهیب دارد.
    این عدم است که در آینه شعر باز می تابد، اما نه آنکه دعوت به نیست و نیستی کند؛ هستی در آنجاست که مردمان نیستی می انگارند. این عدم آینه هستی مطلق است، نه آنچه نیست انگاران انگاشته اند. شاعر ناکجاآبادی است، اما ناکجاآباد دیار اسیران خاک نیست، و اهل عادت تا آنجا اسیر خاکند که مردگان را اسیر خاک می خوانند و خود را زندگان.
    شاعر درویشی خانه به دوش است و در شهر عادات و خانه تعلقات سکنی نمی گیرد. در شهر دلتنگ است. روحی بیابانی دارد و دل به ماندن نمی سپارد. اگر ماندن را لازمه حیات طبیعی بدانی، می ماند، اما با ماندن خو نمی گیرد؛ چون پرستو که با لانه عهد الفت نمی بندد.
    شاعر اگر چه از خانه و شهر می گریزد، اما از اصحاب السبیل نیست که چون سائلان در رهگذر مردمان خانه بگیرد. شعر یادِ وطن مألوف آدمی است، و وطن مألوف نه اینجاست که اهل عادت چون موش کور در ظلمتِ خاک ساخته اند؛ شاعر هرگز دعوت به خاک نکرده است.
    شاعر هرگز دعوت به خاک نکرده است و این جماعتِ شاعرنمایان را که چشم به مائده های زمینی گشوده اند کجا می توان شاعر دانست؟ شعر اینان جز بازتاب انفعالات نفسانی شان نیست؛ نه از حضور در آن خبری است، نه از درد فراق، نه از شیدایی جمال و هیبت جلال و نه از مستی و بی خودی.
    مستان آب انگور از عقل گسسته اند، اما آن عهد را با جهل باز بسته اند؛ ولی مستان می اَلَست، از عقل گسسته اند تا به عشق باز پیوندند. اینان بنیان عقل را خراب کرده اند تا نقش خود پرستی را ویران کنند و شرف حضور یابند:
    به می پرستی از آن نقش خود بر آب زدم
    که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
    شعر امروز نیز همواره با شاعران به دَرَک اسفل هرروزینگی هبوط کرده است.
     تحقق خواهد نهاد.

     



  • نویسنده:
  • سید مرتضی آوینی
                                                             نظرات دیگران ( )




    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 4 بازدید
    دیروز: 5 بازدید
    کل بازدیدها: 159884 بازدید

  •   مقالات مورد علاقه

  •   درباره من
  • پیرامون شعر - دست نوشته های سید مرتضی آوینی
    سید مرتضی آوینی
    آوینی را بهتر بشناسیم...

    Asremoaood.blogfa
    Asremoaood.parsiblog

    درباره من

  •   لوگوی وبلاگ من
  • پیرامون شعر - دست نوشته های سید مرتضی آوینی


  •   آهنگ وبلاگ من


  •   فهرست موضوعی

  •   مطالب بایگانی شده

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  

  •  لینک دوستان من